سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

سپهره آسموني

من مامان دارم

٩٢/٦/٦  تو به دوستت كه داشت ميگفت من دوتا داداش دارم گفتي،من مامان دارم.  اي خدا چقد شيريني.  تو به من ميگي مامان سالت بزن ،هرچقدر دلت ميخواد سالت بژن.  ماماني تو داري با من حرف ميزني، واي كه چقدر آدم شدنت لذت بخش است. چند روز پيش از گل باغچه ي تو پارك گل برداشتي و بهش گفتي،بيا با من سر بخور.  با بابايي آواز ميخونييي چقدر زيبا ميخوني.
7 شهريور 1392

جيغ هاي تورو

٩٢/٦/٤ ماماني،اين روزا خيلي درگيرتم باهات، افتادي رو لج بازي و جيغ ، خيلي سخت ميشه باهات كنار اومد.  شبا با ددي،ميريم پارك نهج البلاغه،تو شن بازي ميكني.  خيلي خوبه،از خدا برا اين روزاي خوب ممنونم.
4 شهريور 1392

سپهر الاغ سواري كرد

٩٢/٥/٥ سپهر جونم،اين چند وقته اتفاقاي زيادي براي منو تو افتاده مامان جون ،باباجون از تهران رفتن منو تو ديگه كلاس يوگا نرفتيم چرا كه تو پات مو ور داشتو نميتونستي بري،كلاس يوگا. پات تا مرزه شكستگي رفت و من خيلي نگراني كشيدم امروز به تو خيلي خوش گذشت،تو اسب سواري كردي،اونم يه مسيره خيلي طولاني رو،البته تمام راه ددي،دستتو گرفته بود. تو قاز ديدي،مرغ و خروس ديدي و يه عالمه براش ذوق كردي
5 مرداد 1392

شيرينم

٩٢/٤/٢١ ماماني،اين روزا تو از هميشه شيرين تري،از هميشه، تا دعوات ميكنم،ميگي فرند فرند(دوست) ميگم از سرپائيني توي پارك ،تند نرو ميگي،فست. برا خودت آواز پرنده بالش شكسته ،ميخوني. اين تابستون،با اين كه به مهدت عادت كرده بودي،ديگه نزاشتمت مهد. دلم نميومد،دوست داشتم،بيشتر باهم باشيم. اين روزا مرتب در حاله جستجوي بازي هستم برات. مثلا امروز برات وسايل هاي مختلف كه جنساشون با هم فرق كنه،آوردم؛مثله آبكشه فلزي/شيشه/،پلاستيك/مقوا/پارچه و بهت قاشق دادم و گفتم بزن روشون. اين جوري تو با تفاوته اين جنسا بهتر آشنا ميشي.
21 تير 1392

يوگاي مادرو كودك

٩٢/٤/٢٠ امروز سپهرو بردم،به كلاس يوگا،كلاسه يوگاي مادر و كودك ارديبهشت،خيلي خيلي خوب بود سرسره شديم اسم بازي تاب بازي پرش پاهامون همديگرو بوس كنن و خداحافظي كنن الاكلنك درخت و پرنده قطار خلاصه كلي كيف كرديم
20 تير 1392

اولين شهر بازي ارم تو

٩٢/٤/١٥ خوبه مامان اين دو روز يه عالمه كار كرديم،  با مامان جوني رفتيم با اتوبوس انقلاب ،تو خيلي اتوبوس رو دوست داري. به همه جا دقت ميكني و اسم هاي مختلف همه جا و همه چيز رو ميگي.  رفتيم با مامان جون،آش نيكو صفت خورديم ، خيلي بهمون خوش گذشت.  ديروز از صبح تا شب پيش مامان بوديم امروز هم با دايي صالح و ارشيا رفتيم شهربازي ارم،تو خياي بازي كردي، اسب موتور،منو ريل،توپ و و تو خيلي با ارشيا بازي كردي. مرتب هرچي ارشيا ميگه تو تكرار ميكني. هر كاري ميكنه توهم ميكني. شام هم دل و جيگر خورديمو .... تو مثه هميشه شاداب،سره حال و خنده روييييي عاشقتم
15 تير 1392

كلاساي مادرو كودك تو

٩٢/٣/٢٩ كوچولوي پرجنب وجوش ماماني تو بزرگترين و خطرناك ترين سرسره هارو سوار ميشي تو باهوشي و همه چيز رو سريع ياد ميگيري! زبونت خيلي باز شده! بعضي موقع ها اين قدر خسته ميشم از دست شيطنتات كه نگو ولي بعد ش زود يادم مياد كه يه روزي كه خيلي هم زود مياد ،دلم براي اين روزا تنگ ميشه. ديروز برات يه عالمه كتاب خريدم. دو هفته ايي هست كه ما دوتا،فقط ما دوتا ،با هم ميريم ،كلاساي مادر و كودك،اي جانم كه تو اينقدر باهوشي جلسه اول كلاست با هم قايق ساختيم شنگولو منگول بازي كرديم و عمو زنجبر باف بازي كرديم جلسه دوم هم من براي تو و با كمكه تو ،ماسكه قورباغه درست كرديم
29 خرداد 1392
1